«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل | کجا دانند حال ما سبکساران ساحلها؟» |
زن هندی که در بینی و گوشش حلقه های طلا بود، دوباره آمد سکت و آرام از پهلویش رد شد، بی آنکه باو اعتنا بکند. همهٔ مسافران کشتی بنظر سید نصرالله وحشتناک، ناخوش و موذی آمدند، مثل اینکه دست بیکی کرده بودند تا او را غافلگیر کرده با شکنجه استادانهای بکشندش! – سرش گیج رفت، فکرش خسته بود. باطاق خودش پناه برد. لباسش را کند و روی تختش افتاد. هزار جور اندیشههای ترسناک در مغزش میگردیدند. لرزش یکنواخت کشتی را بهتر حس میکرد و مثل اینکه احساسات او دقیقتر و تیزتر از معمول شده بود، این لرزش با صدای قلب او هم آهنگ شده بود. کم کم پلک های چشمش سنگین شد و بخواب رفت.
دید دستهای از اعراب روی عرشهٔ کشتی با کمربند نجات ایستاده سینه بند میزدند و میگفتند: «والرو!..» دسته دیگر که سینه بند نجات داشتند از توی دریا به آنها جواب میدادند: «والرو!..» خود او هم روی عبا بوشهری که همیشه در خانه میپوشید سینه بند نجات بست و بچههایش را قلمدوش کشیده بود. همینکه خواست در دریا خواست در دریا بجهد زنش دامن عبای او را کشید. – از شدت وحشت از خواب پرید. عرق سرد بتمام تنش نشسته بود، سرش تیر میکشید، دهنش تلخ مزه بود. وقتی که چشمش باطاق کشتی افتاد، صدای فلزی موتور را شنید و لغزش کشتی را حس کرد، دوباره چشمش را بست، مثل اینکه