بمبئی لنگر میاندازد، امشب یکی دو ساعت در بوشهر نگه خواهد داشت.
سید نصرالله متفکر: «خیلی متشکرم. اسباب زحمت جنابعالی را فراهم آوردم...» و بعد خاموش شد. سکوت مرگ اطاق را فرا گرفت. مرد انگلیسی دان خداحافظی کرد و رفت. سید نصرالله دستمالی در آورد روی پیشانی سوزانش کشید. بعد بلند شد و با احتیاط بطرف عرشهٔ کشتی رفت. دقت کرد دید دو قایق بزرگ سیاه که تا حال ملتفت نشده بود دو طرف کشتی آویزان بود و رویش نوشته بود: «آکسفرد» اسم کشتی را دوباره روی کمربندهای نجات خواند. چند بار تکرار کرد: «والرو والرو!» مثل اینکه باین اسم آشنا بود. پیش خودش تصور کرد شاید یکی از ربالنوعهای یونانی یا آشوری باشد. بعد به امواج دریا خیره شد که میغرید، متشنج میشد و فریاد زنان بکشتی حمله میکرد، بعد رویهم میپیچید و دور میشد. – رنگ سبز چر کتاب دریا مبدل برنگ سیاه شده بود. بنظرش امواج دریا مایع جاندار یا جسم لغزندهٔ حساسی جلوه کرد که از شدت درد و خشم با لرزش عصبانی بخود میپیچید مانند جسم شکنجه شدهای که بیهوده درد میکشید و حاضر بود صدها ازین کشتیها و مسافرانش را بدون ملاحظهٔ فضل و معرفت آنها بیک لحظه در خود غوطهور بسازد! یکنوع احساس آمیخته از ترس و تنفر از قوای کور طبیعت باو دست داد. بعلاوه زیر این تودهٔ آب حیوانات و ماهیهای خطرناک وجود داشت که بخون او