و حکایتی دیگر بیاد آمد مرا: اگرچه نه حکایت کتابست ولکن گفتهاند النادره لاترد و نیز گفتهاند: قل النادره ولو علی الوالده: شنودم که مردی باغلام خود خفته بود، غلام را گفت: کون از این سون[۱] کن. غلام گفت: ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت: مرد گفت: بگوی. غلام گفت: بگوی روی از آن سوی کن، اندر هر دو سخن غرض یکی است، باری بعبارت زشت نگفته باشی. مرد گفت: شنیدم و آه و ختم و این بایان است که گفتم[۲] ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم.
بس بشت و روی سخن نگاه باید داشت و هرجه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت، تا هم سخن گوی باشی و هم سخن دان و اکر سخنی گویی و ندانی، چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند، که وی نیز سخن گوی است امّا سخن دان نیست و سخن گوی و سخن دان آن بود که هر چه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جملۀ عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهیمۀ باشد نه مردم. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و بناجایگاه ضایع مکن، تا بر دانش ستم نکرده باشی؛ اما هر چه گویی راست گوی و دعوی کنندۀ بی معنی مباش و اندر همه دعویها برهان کمتر شناس و دغوی بیشتر، بعلمی که ندانی [۳] مکن و از آن علم نان مطلب، که غرض (ص 43) خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و بجیزی که [ندانی] بهیج نرسی.
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو زنی بیش بزرجمهر آمد و از وی مسئله ببرسید، مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت، کفت: ای زن، این که تو میبرسی من آن ندانم، زن کفت: بس اکر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما بجه میخوری؟ بزرجمهر کفت: بدان چیز که دانم و ملک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و
اکر توانی بیا و از ملک ببرس، تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همی دهد یا نه؟