چهارم جانانی و هرکسی را بحدود و اندازۀ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی میگوید؛ نظم:
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش | هرگز دیدی آتش سوزندۀ خوش |
بدانک در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که بجوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هرکه بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوانست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملۀ مردمان عام باشی کار آسانتر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کسی نهبندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
حکایت: بروزگار جد من شمسالمعالی (ص ۷۳) خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی[۱] پیش امیر این حکایت بکرد، امیر [را] گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخّاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و بهزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستار داری داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی، چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همی نگریست؛ بعد از آن که دست خشک کرده بود هم چنان دست در دستار همی مالید و درین غلام مینگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی از این حال بگذشت، ابوالعباس غانم[۲] را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدائی را از بهر او بخواه و بگوی تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه که موی روی برآرد، آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را