من گفتم: «از این مرد متنفرم. او لاینقطع سرفه میکند و دیشب نتوانستم چشم بر هم نهم بعلاوه نمیدانم او چرا جلو اطاق مرا برای نشستن خود اختیار کرده است.
فلیسیا جواب داد: «بیچاره باگوان! اتفاقاً او طرف علاقهٔ من است و من بسیار نسبت باو شفیقم ضمناً گاه از او میترسم و گاه از او متنفرم و با تمام این احوال گرچه مثل یک سگ مطیع من است ولی نفوذ عجیبی در وجود من دارد فعلا سخت مریض است باید او را بمریضخانه بفرستم و فردا این کار را خواهم کرد.»
او بمن نگاه نمیکرد مثل اینکه مرا از شیشه ساخته باشند و چیزی در ماوراء وجود من موجود باشد بآن چیز متوجه بود. بعد بجانب آپولوبوندر براه افتادیم و پارهدوز دمر افتاده بود و سرفه میکرد.
ماه بزرگ و قرمزرنگ مثل یک سینی مسین براق سر از افق بر آورده بود ولی فلیسیا نسبت بمنظرهای که زیر نظر داشت بیقید بنظر میرسید و مانند کسیکه در خواب براه افتاده باشد حرکت میکرد. لباس ساری سفیدی هم در بر کرده بود که بیش از بیش بر وجاهتش افزوده بود. درضمن آهنگی را هم با صدای قشنگ ظریفی بسیار سوزناک و محزون زمزمه میکرد. کلاهش که لبهٔ پهنی داشت بر چشمان سبزش که نگاه غیرقابل وصفی داشت سایه افکنده بود.
بعد بدون اینکه من از او سؤال کرده باشم شروع بسخن کرد: که اصلا اهل کلکتهام و در اروپا تربیت یافتهام ضمناً اظهار داشت همهجا اعم از اروپا و آسیا مسافرت کردهام ولی