کار بعلی نورالدین دشوار شد و با کدورت و محنت بازگشته بگریست و این دو بیت را برخواند بسالها شب وصلی گراتفاق افتد و شفق فرو نشده صبح میکند آغاز چو نوبت شب هجران رسید مؤذن صبح * بصبحگاه قیامت بر آورد آواز * ملکه او را در آغوش گرفته روی او ببوسید و گفتای نورالدین چند روز است که درین شهری نورالدین گفت هفت روز است ملکه گفت آیا این شهر گردیده و راههای او دیده نورالدین جواب داد آری همه را نیك شناختهام ملکه گفت جای صندوق میشناسی نورالدین جواب داد آری میشناسم ملکه گفت اکنون که همه اینها میشناسی در شب آینده چون سه یك شب بگذرد تو بسوی صندوق نقد شو و هر چه در آنجا ببینی بر دار آنگاه در دیر بگشا و بوی دریا شو که یکی کشتی کوچک در آنجا ببینی که تن نا خدایان در آن کشتی هستند چون رئیس ترا ببیند دست بسوی تو دراز کند تو دست باو ده تا ترا بکشتی نشاند و تو باایشان در کشتی بنشین تا من بسوی تو آیم و زینهار زینهار که در آن شب نخوابی و گرنه پشیمان شوی پس از آن ملكه نورالدین را و داع کرده از نزد او بیرون آمد دخترکان بیدار کرده بدر دیر برآمده در بکوفتند عجوز در بگشود چون ملکه از در دیر پدر آمد خادمان و سپاهیان دید کهایستادهاند آنگاه استری حاضر آوردند ملکه بر استر بنشست سرهنگی از سپاهیان لگام استر گرفته دخترکان از دنبالایشان همی رفتند تا بقصر ملك برسیدند و ملکه را کار بدینجا رسید و اما نورالدین پیوسته در آن مکان پنهان بود تا آفتاب برآمد و در دیر گشوده شده و مردمان در دیر بسیار گشتند علی نورالدین با مردمان آمیخته بسوی عجوز آمد عجوز از و پرسید دوش در کجا خفتی نورالدین جواب داد بد انسان که فرموده بودی در شهر بجائی خفته بودم عجوز گفت ایفرزندکاری صواب کرده اگر دوش بدیر اندر خفته بودی ترا بیدترین عقوبت میکشتند نورالدین بکار خویش پرداخت تا اینکه روز پایان رسید و شب برآمد نورالدین بر خاسته صندوق نقد بگشود و از صندوق گوهرهای گران قیمت سبك و زن بگرفت و صبر كرد تا سه یك شب برفت آنگاه بر خاسته از درخوخه بیرون آمد و کمی رفت تا بدروازه رسید دروازه بگشود و بکنار دریا شدیك کشتی در آنجا دید که رئیس آن شیخی کهن سال است که ریش سفید و دراز دارد و در میان کشتیایستاده و نا خدایان در خدمت اوایستادهاند چنانکه ملکه باو گفته بود دست بسوی او دراز کرد و شیخ دست او را بگرفت و بکشتی برنشاند در آن هنگام شیخ رئیس بانگ بناخدایان زد و بایشان گفت طنابهای کشتی از ساحل بگشائید که پیش از دمیدن صبح کشتی برانید یکی از آن ده تن گفتای رئیس کشتی چگونه توانیم راند که ملک بکشتی خواهد نشست و در دریا تفرج خواهد کردو همی خواهد که از حال دریا آگاه شود که از دزدان مسلمانان بدختر خود ملکه بیم دارد آنگاه رئیس بانگ بدیشان زد و شمشیر بر کشید و آنکه جواب داده بود دو نیم کرد یکی دیگر ازایشان گفت رفیق مرا بکدام گناه کشتی در حال شیخ رئیس گردن او نیز بزد و پیوسته شیخ رئیسایشان را همی کشت تا ده تن را پاك بكشت و بدریا فرو ریخت پس از آن بانگی بلند بنور الدین زد و با و گفت از کشتی بدر شوطناب کشتی بگشای نورالدین از شمشیر او هر اس کرده برخاست و بر ساحل بجست و طناب کشتی بگشود و بسرعت بکشتی در آمد و شیخ رئیس باو میگفت چنین کن و چنان کن و کشتی چنین بران و بفلان ستاره نظر کن نورالدین چنان میکرد که شیخ رئیس میگفت و بسرعت کشتی همی راند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و هشتاد و چهارم برآمد گفت ایملك جوانبخت شیخ رئیس بانورالدین کشتی همی راندند ولی نورالدین در دریای فکرت و حیرت غرق بود و هر وقت که بشیخ نظاره میکرد بهراس میشد و نمیدانست که بکدام سوی میراند تا اینکه هنگام ظهر رسید در آن هنگام نورالدین دید که رئیس زنخدان خود گرفته فرو کشید و زنخدان از رویش جدا شد نورالدین تامل کرده دید که زنخدانی بوده است مزور که بر روی خود چسبانیده و آن شیخ رئیس معشوقه او ملکه است که آن حیلت بکار برده تا ناخدایان بکشد نورالدین از حیلت ملکه و شجاعت او بشگفت ماند و عقلش از غایت فرح پریدن گرفت پس از آن نورالدین راشوق و طرب بگرفت و پدید آمدن مقصود را یقین دانسته این ابیات برخواند تا سایه مبارکت افتاد بر سرم دولت غلام من شد اقبال چا کرم شد سالها که از سر من رفته بود بخت از دولت و صال تو بازآمد از درم بیدار در زمانه ندیدی کسی مرا در خواب اگر خیال تو گشتی مصورم ساقی بیا که از مدد بخت کار ساز کامی که خواستم ز خداشه میسرم چون نورالدین ابیات بانجام رسانید ملکه از فصاحت او در عجب شد نورالدین گفت ایخاتون اگر تو خویشتن بمن آشکار نمیکردی هر آینه از غایت خشم هلاک میشدم ملکه از سخن او بخندید و ملکه شجاعت تمام داشت و راههای دریا و راندن کشتی نیك میشناخت براندن کشتی مشغول شد و تا شامگاه مسافت بعید طی نمودند آنگاه طعام حاضر آورده بخوردند پس از آن ملکه گوهرها و یاقوتهای گران قیمت که از قصر پدر بیرون آورده بود بنور الدین بنمود نورالدین را غایت فرح روی داد و باد مراد همی وزید کشتی همی رفت تا بشهر اسکندریه، نزدیك شدند و علامتهای شهر بدیدند و همی رفتند تا بندر یمینه برسیدند آنگاه نورالدین از کشتی بدر آمده طناب کشتی بسنگی از سنگهای گازران فرو بست و از ذخیرههایی که ملکه از خزینه پدر آورده بود قدری بگرفت و بملکه گفتای خاتون تو در کشتی بنشین تا من ترا بد انسان که آرزو دارم با سکندریه برسانم ملکه گفت هر چه خواهی بکن ولی بشتاب که تا خیر انداختن کارها سبب ندامت خواهد بود نورالدین گفتای ملکه دیر نخواهم کرد پس ملکه در کشتی نشسته نورالدین روی بسوی گذاشت که از ن عطار نقابی و چادری و موزه عاریت کرده بیاورد ولی از گردش روزگار آگاه نبود نورالدین و ملکه را کار بدینجا رسید اما ملکه چون با مداد شد از دختر خود جویان شد شد و او را نیافت از کنیزکان و خادمان او باز پرسید گفتند ایملك او او شب شب از قصر بدر شد و بسوی دیر رفت در هنگامی که ملك باكیز كان در حدیت بود فریادی بلند برخاست ملك سبب