برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

لا به و فروتنی کرد ولی او را خشم افزون میگشت و میگفت ای پليدك خدایتعالی ترا بمقصود نرساند آنگاه خادمان وزیر استری که زین زرین مرصع داشت حاضر آوردند و سیده مریم را بر آن استر سوار کرده چتری دیبا که عمودهای زرین داشت در سر او بداشتند و در چپ و راست او همی رفتند تا بدریا رسیدند و ا را بزورقی نشانده بکشتی بزرگ برسانیدند در آن هنگام وزیر نایینا و شل ناخدایان را راندن کشتی فرمود در حال ناخدایان بادبان کشتی برافراشتند و لنگرها برداشتند و کشتی براندند ولکن مریم را چشم بسوی اسکندریه بود تا اینکه شهر اسكندريه از چشم او ناپدید شد آنگاه سخت بگریست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد شهر زاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و هشتادم برآمد گفت ايملك جوانبخت مريم سرشك از ديده روان ساخت و این دو بیت بر خواند قسمتم کاش بدانسوی کند دیگر بار که از آن مرحله من دل نگران بستم بار بی تو بر سینه زنم هر چه درین ناحیه سنگ بی تو دل شکنم هر چه در این بادیه خار و همواره کار مریم نوحه و گریستن بود سرهنگان او را دلجویی کرده و تسلیتش همی دادند سخن ایشان نمی پذیرفت و شکیبا نمیشد و گریان گریان این دو بیت همیخواند دلی که عاشق صابر بود مگر سنگ است از عشق تا بصبوری هزار فرسند است برادران طریقت نصیحتم مکنید که تو به در ره عشق آبگینه و سنگ است سیده مریم را کار بدینجا رسید و اما على نورالدین مصری پس از سفر کردن جهان تنگ شد و طاقت صبرش نماند. بسوی خانه باز گشت خانه در چشمش تاريك نمود و جامهای مریم برداشته بسینۀ خود گرفته بگریست و این ابیات بر خوانده صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا یکی از غم تو ناله شبگیر کنم دل دیوانه از آن شد که پذیر د درمان مگرش هم ز سر زلف توز نجیر کنم آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات در دو صد نامه محال است که تحریر کنم گر بدانم که وصال تو بد بن دست دهد دین و دلرا همه در بازم و توقیر کنم پس از آن نور الدین گریان گریان بچهار سوی خانه بگشت و این دو بیتی برخواند دل درد تو یاد گار دارد بی تو واندوه تو در کنار دارد بی تو با اینهمه من زجان بجان آمده ام تا در تن من چکار دارد بی تو آنگاه برخاسته در خانه فرو بست و بسوی دریا روان گشت و بمکان آن کشتی که مریم در آن نشسته بود نظاره کرد و آهی بر کشیده سر شك از ديدگان فروریخت و این ابیات بر خواند مرا تاكى فلك رنجور دارد ریز روی دلبرم مهجور دارد * بيك باده که با معشوق خوردم ** همه عمرم در آن مخمور دارد ندانم تا فلک را زين غرض چیست که بی جرمی مرا رنجور دارد و در هنگامیکه نورالدین میگریست و مریم مریم میگفت شیخی از کشتی بیرون آمده نورالدین رادید که گریانست و این دو بیتی همیخواند دیروز چنان وصال جان افروزی امروز چنین فراق عالم سوزی افسوس که در دفتر عمرم ایام * آنرا روزی نویسد اینرا روزی * شیخ پرسیدای فرزند گویا تو از بهر دخترکی گریانی که دوش از اینجا با فرنگیان سفر کرد نورالدین چون سخن بشنید بیخود افتاد و دیرگاهی بیخود بود چون بخود آمد سخت بگریست و این ابیات برخوانده ای یار مراغم تو یار است * عشق تو زعالم اختیار است * گارم عشق تو غم است و غم گسار است ** جان و جگرم بسوخت هجران خود عادت دل نه زین شمار است در هجر ز درد بی قرارم کان درد هنوز برقرار است چون شیخ بنورالدین نظاره کرد و حسن و فصاحت او بدید از بهر او محزون شد و دلش بر وی بسوخت و آن شیخ رئیس کشفی سی سفر میکرد و در بود بشهر مريم با عشق تو غم همی گفت کن صدر که لطافت و اگر چه تلخ است و لكن صبر اگر آن کشتی صد تن بازرگانان مسلمان بودند شیخ با نورالدین برشیرین دارد و من انشاء الله ترابر وی رسانم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد آب از داستان فروبست گفت اى ملك جوانبخت چون رئیس با نورالدین گفت که ترا بوی برساتم أي چون شب هشتصد و هشتاد و یکم بر آمد نورالدین پرسید که چه وقت سفر خواهید کرد شیخ جواب داد سه روز مانده که سفر کنیم نورالدین از سخن رئیس شادمان شد و شکر احسان او بجای آورد پس از آن ایام وصال بخاطر آورده بگریست و این دو بیتی برخواند ای ساخته گشته از تو کارد گران من یار غم تو و تو بار دگران من کرده کنار پر ز خون دیده از بهر تو و تو در کنار دگران پس از آن بسوی بازار رفته توشه و برك سفر ساز کرد و بسوی کشتی بازگشت چون سه روز برفت ناخدا بادبان بیفراشت و کشتی براند پنجاه و یکروز روان بودند پس از آن راه زنان برایشان بیامدند کشتی بغارت برده ساکنان کشتی اسیز کردند و بشهر فرنگیان برده بملك عرضه داشتند ملك فرمود که ایشان را بزندان کنند و نورالدین نیز با اسیران بود وقتی که خواستند اسیران را سوی زندان برند کشتی که ملکه مریم با وزیر نابینا در آنجا بودند برسید وزیر بسوى ملك رفته او را از آمدن دخترش مریم زناریه بشارت گفت ملك فرمود شهر را بیدار استند و ملك خود با نمامت لشگر سوار گشته بسوی ساحل باستقبال دختر خود مریم روان شدند چون مریم از کشتی بدر آمد ملك او را در آغوش گرفت ملکه مریم ملک را سلام داد و اسبی از بهر ملکه حاضر آوردند ملکه سوار گشته همی آمدند تا بقصر برسیدند ما در ملکه پیش رفته او را در آغوش گرفت ملکه اور اسلام داد مادرش حالت او باز پرسید و گفت با کره هستی یا بکارت از تو برداشته اند ملکه گفت ای مادر کسی که دست بدست فروخته شود چگونه با کره خواهد ماند چون مادرش این سخن بشنید جهان در چشمش تاريك شد این سخن با پدر ملکه باز گفت کار بر ملك دشوار شد و چگونگی با بزرگان دولت و راهبان حدیث کرد گفتند ايملك او از مباشرت مسلمانان پلید گشته و پاک نخواهد شد مگر اینکه یکصد تن از مسلمانان بکشی در آن هنگام ملك اسیران را بخواست مسلمانان را حاضر آوردند و علی نورالدین از جمله ایشان بود ملك بكشتن ایشان فرمان داد نخستین کسی که او را کشتند رئیس کشتی بود پس از آن بازرگانان را يك يك بكشتند و جز علی نورالدین کسی نماند چشمان او فروبستند و بر