که کرد مثل اینکه میخواست چیزی هم بگوید که پیشدستی کردم:
– بفرمایید آقا. بفرمایید. بچهها منتظرند.
واقعاً بخیر گذشت. حتماً مرا ندیده بود. یا درفکر.. چه میدانم ... دخترهایی بود که دیشب در درس انگلیسی دیده بود. یا مگر او آدم نبود? او هم لابد قرضی دارد، دردی دارد، غصهای دلش را میخورد. مگر یک جوان
بریانتین زدهٔ لنگر بسینه بسته نمیتواند تنها باشد؟ شاید اتوبوسش دیر کرده، شاید راه بندان بوده? جاده قرق بوده و باز یک گردن کلفتی از اقصای عالم میآمده که از این سفرهٔ مرتضی علی بینصیب نماند، بهر صورت دردل بخشیدمش. «چه خوب شد که بدو بیراهی نگفتی!» که از دور علم افراشتهٔ هیکل معلم کلاس چهار نمایان شد. از همان ته مرا دیده بود. تقریبا میدوید. پاهای بلندی داشت، ناچار خوب میتوانست بدود. اما هیکل سنگین بود. و چه عذابی میکشید! تحمل این یکی را نداشتم. «بدکاری میکنی. اول بسم الله و مته به خشخاش!» رفتم توی دفتر