پیرمرد بلورفروش که آتش واقعه پیش روی دکان او مشتعل است جنگیان را به خدا و رسول قسم میداد که میدان معرکه را جای دیگر تحویل کنند. در این بین از مبارزان مرد قصیرالقامهای، که قدش به کوفتن چماق بزرگی بر سر حریف بلند بالای خود نارسا بود، به سکوی مغازهٔ بلورفروش برجست. صاحب مغازه خواست پایینش بیندازد. چماق را بلند کرد بزند، خورد به چهلچراغ آویزان بزرگ، و شکست. هرشکسته به دیگری، دومی به سومی میخورد؛ پارهٔ بلورهای شکسته مثل تگرگ به سایر اسباب میافتاد و میشکست. صدای زرانق زرانق مهیب عجیبی برخاست! در یک لحظه آن همه اسباب وجد افزای قیمتی که از بدبختی الان ربع ثروت ایران شده به یک تل شکستهٔ بیمصرف مبدل گردید. صاحب مغازه، چون مجانین، گریبان خود را چاک زده بر سر و سینهٔ خود میکوفت؛ فریاد میزد، به تظلم خود استمداد مینمود، کسی به دادش نمیرسید. هی معرکهٔ زد و خورد وسعت میگرفت و غوغا بلندتر میگشت. تا اینکه از طرف کوچه یک دسته فراش بیگلربگی هجوم آوردند. یک طرف تاب مقاومت نیاورده منهزم گشنند. رو به گریز نهاده طناب پاره شد. با هزار زحمت، که لگدکوب ازدهام یا قشون مغلوب نشویم، به سکوی دکان نانپز برجستیم. دکاندار آشنا مساعدت نموده زن و بچه زیر پا ماندند. دیدیم از کوچهٔ محاذی[۱]، عروس سوار با یدک و تجملات و تشریفات داخل بازار گشتند و رو به قبله روانه شدند. معلوم شد دختر کلانتر را به پسر ذخارالملک بیگلربگی عروسی کردهاند، امروز به خانهٔ داماد میبرند. راه نزدیک و کوچهٔ خالی را گذاشته از بازار آوردهاند، که عروس در همهجا
- ↑ روبهرو