سعادت ملی محصل خود قرار دادهام. علمای حقوق از خارجه آمدهاند، اعضای مجلس همگی حاضرند، پس فردا روز یکشنبه میخواهم مجلس منعقد بشود. امیدم به خدای عادل و رجال غیرتمند است که به زودی وطن خودمان را از این فقر روحانی و ذلت احتیاج و تحکم اجانب برهانیم و بیرق افتخار قدیم خود را در سردر سلطنت چندین هزار ساله به اهتزاز درآوریم. شما نیز به لطف خدا و مرحمت پادشاه و معاونت من امیدوار باشید، «صدق بگویید و راه راست بپویید». مرخص شدم. خیال مرا گرفت؛ «این به بیداری است میبینم خدایا یا به خواب»! از وجد میخواستم میان بازار برقصم. بیخود یک دفعه دیدم که راه خود را گذاشته از دروازهٔ شاهعبدالعظیم بیرون رفتهام! به هوش آمدم، به منزل برگشتم. صبح زود از وزیر، فراش آمد مرا خواسته، معجلاً رفتم. گفت میدانی چه خبر است؟ افتتاح مجلس را فردا یکشنبه تعیین کردند. دیروز در خانه بودم اتابک به من سخن نگفت، فرمود دعوتنامههای مردم را بنویسید و بفرستید. فردا ساعت هشت اعضا به عمارت «ضیا» حاضر شوند، ذات شاهانه خودشان تشریف خواهند آورد. مارا مهلتی به شورای خود نمانده، امشب بیایید سردستی جمع میشویم، ببینیم رفقا درچه خیال هستند. بیرون آمدم. شب قدری دیر رفتم، در کوچه اسب و کالسکه و نوکر نبود. دربان گفت وزیر تشریف ندارد، مهمان است، اول باور کردم، بعد به خیالم آمد مجلس مخفی اسب و نوکر نمیبرند، و اگر هست در اندرون حیاط است، دربان دروغ میگوید. گفتم تو مرا نمیشناسی، امشب پیش وزیر سی نفر مهمان هست، مرا خودش دعوت کرده. گفت نمیدانم، کسی نیست، هرچه باشید وزیر در خانه نیست. از کیسه یک پنجهزاری درآوردم، با «کارت» دید و بازدید خودم دادم به دربان که این حق زحمت تو، کاغذ را ببرید به پیشخدمت