ببینید هیچ به خیال آدم میرسد که چنین محلی برای آقای خود بتراشد؟!.. سیسال قبل یک نفر نصرالله نام شریر را که علماً و اهل شهر از دست او به تنگ آمده بود، به اغوای حکومت، مردم شوریده در بازار کشته بودند. در آن غوغا اسد نامی مثل سایرین از دور تماشا میکرده، بعد از مدتی اسد به بادکوبه رفته، بیست سال مانده، صدهزار تومان دولت جمع کرده، در حکومت من به زنجان آمده؛ حاجی شده تاجر معتبری است. حسنبگ این را از کجا شنیده، دستی برای نصرالله مقتول وارث تراشید، حاجی اسد را به محاکمه کشید. ثا بت نمود که او جزو قاتلین نصرالله است. دو روز حبس کرد، پنجهزار تومان برای من، هزار تومان برای خود، پانصد تومان به سادات شریفالعلما گرفت ول کرد!… فردا به علیآباد میروم، بعد از آن حکایت غریبی به تو دارم، مینویسم. علیالحساب خداحافظ شما.
بعد از آن مکتوبی از اسلامبول بود، گشودم. حاجیمحمد آقای مشهور به کرد قیهلو مینویسد:
هموطن مهربان من. سفر شمارا به دماوند در جریدهٔ «استبداد» خواندم. استشمام روایح ازهار موهومی کوه از آن شما و ارزان رفقای شما. احباب را از معلومات خودتان، که چون ایتام مهاجم دور قبور شبهای جمعه به اخذ قسمت حلوای خود منتظرند، بینصیب نگذارید. میدانید که بندهٔ شرمنده عاشق تحریرات شما هستم. بعد از رفتن شما در اسلامبول تغییرات کلی بههم رسید؛ پسران اصفهانی چون کرور داشتند از حضرت نماینده، هرچه دادند، هل من مزید شنیدند. آخر از ترس او تبعهٔ عثمانی شدند… آقا ضمان بیچاره نیز از آن دستگاه وحشت نیارمید؛ بساط باشکوه خود را چید، پانصد هزار تومان پول و جان خود را بهدر برد، به ایرن رفت. از دزد گریخت به حرامی گرفتار