میچکید. چاووشی یکه سوار همراه ایشان میآمد: زن و مرد، اطفال زیاد سواره و پیاده و کجاوهنشین بودند. چاووش تا از دور ما را دید با صدای مهیب و کریه رباعی غلط خواند، صلوات کشید. با هزار زحمت از قافله گذشتیم. دم ظهر به سرچشمه علی رسیدیم. دست و رو شستیم، سفره را گستردیم، خواستیم غذا بخوریم دیدیم گردی برخاست، سوارهای زیاد میآیند. دو نفر اسب دوان آمدند، پیش ما نرسیده از دور گفتند برخیزید، سر چشمه را نگیرید! اوی!… با شما هستیم پاشید!… دو نفر غلام بود. گفتم بابا ما پیاده و خسته در اینجا نهار میخوریم، برای شما نیز جا هست، بسماله بیایید با ما غذا بخورید، ما بعد از یک ساعت میرویم. یکی از آنها مرد ریش قطور ناتراشیده صدا زد آ.. یاالله .. طول نده برخیز. الان پیشخانهٔ سردار میرسد، اینها جای چادر سردار است… گفتم باباجان تا چادر و بار سردار برسد نیم ساعت طول میکشد، هروقت رسید ما جای خودرا تخلیه میکنیم. گفت یا الله میگویم.. برخیزید.. اوقات ما تلخ شد، جواب ندادیم، مشغول خوردن بودیم. غلام به غیظ آمد جلو اسب خودش را داد به رفیقش که بگیر ببینم اینها به تفنگهای خودشان مغرور هستند!.. با فرانسه به مصطفی گفتم اگر به سفره دست درازی کرد از حلقش بگیر بفشار نیم جان ولش کن. غلام خم شد سفره را بچیند مصطفی برجست همان طور نیم خمیده از گلویش گرفت چنان فشرد که مثل مرغ بسمل دست و پا میزد. رفیقش گفت شما قطاعالطریق هستید، غلام شاهی را میکشید!.. گفتم اگر میخواهید خود را هدر ندهید آرام باشید. ناهار میخوریم مینشینیم تا سردار بیاید که شما را به این جسارت و بیادبی تنبیه نماید. غلام مثل یخ منجمد ایستاده هیچ نگفت. غذا را خوردیم برخاستیم زیر سایهٔ درختی در بالا نشستیم. سه ربع ساعت گذشت تا