ما نمیدانیم، کدام پرده است که ما از پشت او بیخبریم، تکرار بدیهی چرا بکنم؟ سخن من در این است که دوستداران وطن (پاتریوت) باید به وطن خدمت کنند. اگر موانع در پیش است رفع نمایند، صعوبات را متحمل شوند، در هدایت گمراهان به پیغمبر ما تأسی نمایند، از افعال حسنه واقوال صحیحه محبت علم را در انظار جهال بیفزایند، و خودبین نباشند، فضیلت نفروشند، جاهلان را به بیعلمی توبیخ نکنند، منفعل ننمایند وگرنه جوان بیست ساله باید به مرد هفتاد ساله بگوید: «تو نمیدانی، تو نمیفهمی!» خون بشری این استخفاف را قبول نمیکنند و در واقع بیادبی است، آقای من! چگونه مخالفت جهال به اقوال و افعال شما مؤثر است، در طبایع جهال عکس این را بدانید، به موسی کلیم قول[۱] لین را امر فرمودند.
در این بین خادم آمد گفت سیدعظیم و میرکریم میآیند. میرزا محمود ابروی خودرا چید، شانههای خودرا بفشرد و لمحهای منفکر شد، گفت بیایند. معلوم شد منتظر استیذان نبودند، در پیش کرده را گشودند. با صدای بلند و مد سلام و آهنگ شرف ستایی درآمدند، یکسر به صدر اتاق رفتند نشستند. برخاستیم، تعارف کردیم. یکی از آنها گفت آقامیرزا محمود، چرا از ورود آقایان مارا خبر ندادهاید؟ روز اول بایست خدمتشان رسیده باشیم! گفتم به زحمت شما راضی نبودیم. گفت نخیر، چه دخل دارد. ما سادات این بلد هستیم، هرکس بیاید باید مخبر باشیم، خدمتشان برسیم.. من سخن اورا فصل[۲] کردم با فرانسه به میرزا محمود گفتم مرد جسور و بیادبی است. گفت گوش بدهید چهها قالب خواهد زد! از آن عباس دوستهای[۳] معروف است، خودش را