خارج نیز مردم از دست او امان ندارند. ببینید یک مهاجر که در اسلامبول ساکن است برای نویسندهٔ کتاب چه چیزها دارد: «پسران اصفهانی چون کرور داشتند از حضرت نماینده هرچه دادند هل من مزید شنیدند. آخر از ترس او تبعهٔ عثمانی شدند. آقا ضمان بیچاره نیز از آن دستگاه وحشت نیارمید؛ بساط خود را چید. پانصد هزار تومان پول و جان خود را به در برد، به ایران رفت. از دزد گریخت به حرامی گرفتار گردید. قدری اعیان تبریز و تتمه را سه چهار نفر تاجر بیچیز گرفتند و خوردند، و گریبان خود را با کاغذ افلاس حضرت ملاذالأنام خلاص کردند. پیچاره دو ماه قبل به اسلامبول آمد؛ غصه مرگ شد، قصه ترک شد.»
و بدین ترتیب حکام و مأموران حکومتی، که برای تأمین حکومت خود باید پیشکشها و پول نقد به قبلهٔ عالم تقدیم کنند، هر بلایی که بخواهند بر سر مردم میآورند و هیچ دادرسی نیز ندارند. آنها مختارند که هرکس را بخواهند گوش و دماغ ببرند و او را در بازار بگردانند و بابت تماشای آن از مردم پول بگیرند، و یا از کسی بهانهای بگیرند - مثلا بگویند بابی است - و بر ملک و آب او دست بیندازند. آنها نه تنها در شهرها مردم را میچایند، بلکه با راهزنان نیز شریکند؛ و راهزنان آنچه را میدزدند باید «با حاکم محال قسمت کنند،» به قول نویسندهٔ کتاب هرگاه مال کسی را در راه بزنند اگر «تعاقب کند دیوانه است. هر چه از دزد باقیمانده صرف حمالی میکند و حرف خالی میشنود.» و اگر قافله داری بخواهد برای حفظ کاروان خود چند نفر نوکر مسلح دست و پا بکند، همهٔ قاطرهای او را از دستش میگیرند. اگر آنچه دارد بدهد، باز هم دست نمیکشند، میزنند و مطالبهٔ آنچه ندارد میکنند، تا زیر چوب جان بدهد.
چنین است سرنوشت ملت بیپناه، در زیر فشار ستم استبدادی. جان میکند و جان میدهد و هیچ گزیر و گریزی هم ندارد، زیرا به قول