چند فرسخ راه برویم، ببخشید. با وجود تصریح باز گفت پاردون، آخر شما نگفتید که کجا میروید، این هیئت علما به چه مأموریت پیاده سفر میکنید یا سیاحت مینمایید. گفتم مسیو هیچ در این دوماههٔ سفر ایران زبان فارسی را بلد شدهاید! گفت کم کم. گفتم پس چرا زیاد حرف میزنید؟ گفت خوب. گفتم نه خوب نیست، بد است. گفت کم کم. بیاختیار مرا خنده گرفت. دکتر حاجی بابا یادم آمد که در شهر «توقات» اورا معالجه میکرده، دکتر نبوده از عوامان ایتالیا بوده به خاک عثمانی آمده خودرا دکتر به قلم داده از زبان عثمانلو یک کلمه انشاءاله و یک کلمه ماشاءاله را میدانسته است. حاجی بابا به او گفته بود دکتر ناخوشی من خیلی زیاد است. گفته بود ماشاءاله. حاجی مینویسد گفتم چه میگویی، ظرافت میکنی، این مرض مرا میکشد! گفت انشاءاله. بعد معلوم شد که غیر از این دو کلمه چیزی نمیداند و از دکتری جز اسم دروغ بهره ندارد. خوابیدیم. صبح جعفرآقا از ما زودتر بیدار شده بود، سحرخیز است. برخاستیم نماز خواندیم، چایی خوردیم. میخواستیم روانه بشویم از طرف جنوب راه گردی برخاست، از کوه سوارهٔ زیاد سرازیر میآیند. جعفرآقا دوربین را درآورد نگاه کرد و گفت بچهها یکی سوار بشود برود ببیند اینها کیستند؟ سواره رفت و برگشت، گفت امانالهخان است، به شما مهمان میآید. جعفرآقا اسب خواست، از ما استدعا نمود که امشب بمانیم. گفت این خان نجیب و مهمان محبوب است، آدم خوش صحبتی است، دیدن وملاقات او عیب ندارد. یک روز استراحت بکنید، مریض شما نیز بیاساید. قبول کردیم، ماندنی شدیم. بعد از دو دقیقه پنجاه سوار روی رکاب آمد. جعفرآقا و سایرین به استقبال مهمانها اسب انداختند، ملاقات نمودند، وارد شدند. امانالهخان پیاده شد، راست به سوی من آمد. از دور گفت «وین عجب بین که