جهل ملت به فواید تسطیح معابر و تسهیل مسالک، حالت بارکشهای بیزبان، درجهٔ تحمل انسان و حیوان به هر گونه مخاطرات و صعوبت مرا مشغول نموده بود. اسب خیال به هر سو عنانگسیخته میدوید، و برق تصور از زیر ابرهای حیرت و تعجب فضای وهم را پرتو درخشنده میافکند، و وسعت بساط موهومی سلیمان را در بارگاه تمدن سلاطین امروزی عالم منور میساخت و محسوس مینمود. راهآهن افریقای مرکزی و سودان و حبش را به نظر میآوردم، سیر جهازات تجارتی رود نیل را تاجبلالقمر تذکره مینمودم. هزار و پانصد فرسخ طول یک خط راهآهن سیبریا را، که هیجده روز مسافر در رختخواب میخوابد، استحمام میکند، نماز میخواند و میخورد، در سر سفره دو ساعت مینشیند، و ساعتی ده فرسخ طی مسافت میکند، و قدرت انسانی را در دفع موانع و تحصیل معلومات که بتواند پلهای یکفرسخی بسازد و هزار کرور مصارف سهولت امور معاش خود بکند به یاد میآوردم، و گریوه[۱]های دیگر را که تا رسیدن مقصود بایست عبور نماییم نقشه میکشیدم. میدیدم که در ایران فقط «وجود خلق بدل کردهاند ورنه که ملک - همان ولایت کیخسرو است و ملک قباد»؛ همین که آن وقت نصف دنیا را مالک بودند و از نصف دیگر باج می گرفتند حالا به سه چهار شهر اکتفا میکنند و به اینقدر راضی هستند که تاج دارند و خراج از تبعهٔ خود میستانند.
در این بین صدای غریبی شنیده شد، بلافاصله کوه و زمین به تزلزل آمد. ترکیدن و خرق شدیدی مسموع گشت. دود و گرد غلیظ برخاست. سنگپارههای هزارمنی را به اطراف پشت هم میپراکند. گمان کردم آسمان ترکید و هزاران «آیرلت[۲]» به