تاج خودرا به زمین زد. خود را به روی ملکه انداخت و چنان گریست که بیهوش افتاد. سیفون مکتوب ملکه را از دست پادشاه ربود که هیچکس نبیند. کمبیز به حال آمد ملکه را در روی صندلی به اطاق خودش بردند. پادشاه مکتوب ملکه را میجست، سیفون گفت پیش من است. نخواستم کسی از ماجرا مطلع باشد. البته راضی نمیشوید که ملکه بعد از مرگ منهم گردد و در انظار، شخص اقدس پادشاه سبب مرگ ملکهٔ محبوب خود معدود[۱] شود. کمبیز سیفون را تحسین نمود. تشریفات دفن ملکه را به او سپرد، که اجرای مراسم سوگواری را در پایتخت و سایر بلاد محروسه، هرچه فرماید و امر نماید، مختار است. بعد از دو روز که ملکه را در تیزاب مرگ موش خیسانده بودند درآورده، روغن بلسان[۲] زده، در تابوت دفن قایم نموده، به مقبرهٔ مخصوص خانوادهٔ سلاطین بردند. دو کرور نفوس از هر طبقه در تشییع جنازه حاضر شده بود.
کالسکههای دو اسبی دولتی و عرادههای زرهپوش جنگی زیاد از دو طرف معبر جزو تشریفات دفن ایستاده بودند. پانصد نفر خواجه تاشان حرم از پلاس خشن گیمه[۳] بیدست پوشیده، از جیب سینهٔ خود به آهنگ حزین نوحه میخواندند و کاه بر سر میبیختند. پانصد کنیز لباس سیاه در بر، با موهای پریشان، مویهکنان سر و صورت خود را میخراشیدند. پانصد نفر خدام معابد بیرقهای خدای مرگ را برافراشته با الحان «یموری» تلاوت الواح «صاب» را مینمودند. پانصد طفل ده ساله دارالتربیهٔ پادشاهی، با البسهٔ مخصوص عزاو تاجهای سفید، مجمرهای دسته دار طلا دست گرفته روغن عبیر