اول قوهٔ برقیه را بدانیم، بعد از آن تولید اورا بفهمیم، و بعد از آن ببینیم که کائنات چگونه این قوه را هم تولید میکند و هم حمل مینماید. به این ترتیب میرویم تا میرسیم به جایی که «مارکون» جوان رسید و شناخت و ساخت. آن وقت معنی آیهٔ شریفه را، که میفرماید «ولا یحیطون بشئی من علمه الا بماشاء[۱]» حالی میشویم، وگرنه بیشتر از این تفصیل وضع تألیف مار را تغییر میدهد و از احاطهٔ اطلاعات بنده خارج است.
وقت نماز رسید. برخاستیم، وضو گرفتیم، با آقا نماز جماعت را خواندیم، فارغ شدیم. از آقا استدعا نمودم اذن بدهند مرخص بشویم، شب را به ده «سنور» برویم، منزل خود را قدری نزدیکتر نماییم. آقا از وداع ما تأسف نمود، به هریک ازما یک تسبیح تربت با دست خود مرحمت فرمود. بوسیدیم و روانه شدیم. رسیدیم به ده. خانهٔ کدخدارا پیدا کردیم. دوساعت به غروب مانده بود. اسم کدخدا، عبدالهبک است. مرد بیسواد و زبری است. مارا پذیرایی کرد، منزل مهیا نمود، شیر و تخم مرغ و نان هرچه خواستیم آورد. نمیشناخت که نوکر بابیم. گمان میکرد که با این اسلحه و پیادگی به خریدن گوسفند از این صفحات، برای بردن روسیه، آمدهایم. چون بردن گوسفند از سرحد ایران قدغن است برای خود وعدهٔ مداخل مبلغ معتنابهی دویست و سیصد تومان داده و با شوق غریبی جست و خیز میکرد، صحبت مینمود، سخن از کفایت خود در بیرون نمودن گوسفند زیاد از سرحد ایران و تغافل نمودن قراسورانها[۲] میگفت. گاهی