ذیحیاتی در آنجا نمیتوانست ساکت به ماند، واقعه صورتی حق به جانب به خود گرفته بود و هر کس را متأثر میکرد.
«اسماعیل» باحرکت چشم و لب به «ستار» اشاره کرد که چوب را به پسر حاجی بده! ستار ندانست چه قوهای او را ناگهان منکوب خودساخت که حرف اسماعیل را بشنود، ولی البته این حال مردم و صدای گریه و زاری زنانه و آن سیمای عبوس آقا، در وجود او مؤثر بود، نتوانست فکر کند. دستهای او آن چوب کنس قشنگ را که تمام خوشحالی او به آن بسته شده بودند رها کرد.
حرکت این پاره چوب تقدیمی، در بین این جمعیت همه را به زمزمه انداخت، مثل این که چوبی را از پی- راندن یك دسته مگس به حرکت در آورده باشند، تمام چشمها به آن هیئت بیبرگ و نوا بود.
پسر «حاجی رستم» و پسر «آقاشیخ حسن» این سر و آن سر چوب را گرفته به پیشگاه آقا بردند، حالا دیگر مردم پس از درك حالات آقا، به ظلومیت آن بزرگوار پی- برده، به جز «ستار» و « اسماعیل » رفیقش همه سوگوار بودند.
«ستار» طاقت نیاورد که حرف نزند، گفت:
«نگذارید این چوب را از من بگیرند. من فقیرم.