دست داشت. مثل اینکه اصلا او را ندید. درخشم شد که چرا آن اشخاص با او چنین کرده اند: ندانست چه کند. فکر میکرد که هنوز نوبت قطع آن پاره چوب فرا نرسیده است.
حاضر بود برای وجود نازنین چماق خود، خون بهریزد .
وقوع این داستان هول انگیز را خود او حس می- کرد. صورت قطعی آنرا تشخیص نمیداد که در کجا و باچه کسی منازعه خواهد کرد، ولی معنی احتمالی آنرا نوعی به ذهن خود منتقل می ساخت ، که از انتقال آن به هیجان می آمد .
در این اثنا شمعی خاموش در پای درخت دید. آنرا روی سنگی دود زده نصب کرده بودند. به تدریج این شمع سوخته و در اطراف پایهی خود، بااشگهای روی هم منجمد شده اش ، صور عریان و خیالی بعضی موجودات را تصویر کرده بود .
دفعتاً الهامی اورا روشن کرد. لبخند زد . دانست مراد، نشانه کردن آن چماق کنس نبوده است .
«نو کلایه»ایها از همان دفعه اول که این شاخه را بسته یافتند ، هوش سرشاری به کار برده ، فهمیدند علامتی
متبرك و رمزی از دین و ایمان مردمان مؤمن است . بعد