گلابی تلخ و وحشی خشك شده بود که هیچ کس به آن نگاه نمی کرد.
حالا عنکبوتها در تارهاشان که آرایش شاخهای انبوه و کم برگ بودند، پنهان شده برای صید خود انتظار۔ های طولانی میکشیدند.
لاك پشتهای ترسو مختصر تابش آفتاب را از زیر ابرهای دائمی ساحل غنیمت شمرده، از نهرهای گل آلود بیرون آمده، از گرمی آفتاب استفاده میکردند. همین که «سارا» را دیدند خود را در آب انداخته ناپدیدشدند.
«ستار» به یادش آمد که در بچهگی یك مرتبه به قشلاق آمده و کار روزانهاش این بود که آن حیوانات را به بالای درخت برده، به محلی میگذاشت که نتوانند پائین بیایند. پدرش میآمد و آنها را از دست او میگرفت و رها می کرد.
«خدیجه» جدهاش به او میگفت: «استخوان این جانوران بعد از صد سال کیمیا میشود، مشروط بر این که آنرا زیر آب نگاه ندارند. »
تذكر اخیر، ممد خیالات متجسس او که همیشه می- جست چیزی اپیدار کند، واقع شد. لحظهای فکر کرد، آنچه
را که وهم میپذیرفت، از چیزهای معقول بیشتر میپسندید.