این برگ همسنجی شدهاست.
گمشدهگان
در معرکهی نهیب دریای کران ،.
هرلحظه حکایتیست کاغاز شدهست.
آویخته با شب سیه پیشه، به، بغض
گویی ز گلویی گرهی باز شدهست.
در کار شتابجوی دریای دمان،
میجنبد با خروشش از موج به موج
مانند خیال کینهیی هر شکنش،
بگرفته در این معرکه با چهرهاش اوج
میآید با چه شور و سودا همه بار،
سر بر سر ساحل نگون، میکوبد
میکاود و میروبد و میجوشد،
دل از هر تن آرمیده میآشوبد.
میآید از شیب ره، شوریده،
میگردد و هرچه افکنیده به فراز.
پایان حکایتی که در گردش اوست،
از گردش دیگرش گرفتهست آغاز.
با چشم نه خوابدیدهی دریاییش،
بر ساحل و خفتگان آن مینگرد.
چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب،
میماند از هر بد و نیکی به نهان.
میغلتد و میگردد دور،
گم میشود. اما نه ز یاد همگان.
نیما یوشیج