این برگ همسنجی شدهاست.
— ۳۴۵ —
گرم از پیش برانی و بشوخی نروم | عفو فرمای که عجزست نه بیفرمانی | |||||
نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز | چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی | |||||
بندگانرا نبود جز غم آزادی و من | پادشاهی کنم ار بندهٔ خویشم خوانی | |||||
زین سخنهای دلاویز که شرح غم تست | خرمنی دارم و ترسم بجوی نستانی | |||||
تو که یکروز پراکنده نبودست دلت | صورت حال پراکنده دلان کی دانی؟ | |||||
نفسی[۱] بنده نوازی کن و بنشین ار چند | آتشی نیست که او را بدمی بنشانی | |||||
سخن زندهدلان گوش کن از کشتهٔ خویش | چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی؟ | |||||
این توانی که نیائی ز در سعدی باز | لیک بیرون روی[۲] از خاطر او نتوانی |
۶۱۵ – ط
ندانمت بحقیقت که در جهان بکه مانی | جهان و هر چه درو هست صورتند و تو جانی | |||||
بپای خویشتن آیند عاشقان بکمندت | که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی | |||||
مرا مپرس که چونی بهر صفت که تو خواهی | مرا مگو که چه نامی بهر لقب که تو خوانی | |||||
چنان بنظرهٔ اول ز شخص[۳] میببری دل | که باز مینتواند گرفت نظرهٔ ثانی[۴] | |||||
تو پرده پیش گرفتی وز اشتیاق جمالت | ز پردهها بدر افتاد رازهای نهانی | |||||
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد | تو ساعتی ننشستی[۵] که آتشی بنشانی | |||||
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت | ندانمت که چگویم ز اختلاف معانی | |||||
مرا گناه نباشد نظر بروی جوانان | که پیر داند مقدار روزگار جوانی | |||||
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد | ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟ | |||||
من ای صبا ره رفتن بکوی دوست ندانم[۶] | تو میروی بسلامت سلام من برسانی[۷] | |||||
سر از کمند تو سعدی بهیچ روی نتابد[۸] | اسیر خویش گرفتی بکش چنانکه تو دانی |
- ↑ همدمی.
- ↑ لیک بیرون شدن.
- ↑ ز خلق.
- ↑ تجدیدنظر: که باز مینتوان دید (در تو) نظرهٔ ثانی
- ↑ ننشینی.
- ↑ ندارم.
- ↑ تجدیدنظر: تو میروی بسلامش سلام من برسانی
- ↑ نپیچد.