این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۹۷ —
ایدون که مینماید در روزگار حسنت | بس فتنهها بزاید تو فتنه از که زادی؟ | |||||
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی | آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی | |||||
خواهم که بامدادی بیرون روی بصحرا | تا بوستان بریزد گلهای بامدادی | |||||
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد | هر وقت یادش آید تو دمبدم[۱] بیادی | |||||
گر در غمت بمیرم شادی بروزگارت | پیوسته نیکوانرا غم خوردهاند و شادی | |||||
جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد | آنست داغ[۲] سعدی کاول نظر نهادی |
۵۳۴ – ط
دیدی که وفا بجا نیاوردی | رفتی و خلاف دوستی کردی[۳] | |||||
بیچارگیم بچیز نگرفتی | درماندگیم بهیچ نشمردی | |||||
من با همه جوری از تو خشنودم | تو بیگنهی ز من بیازردی | |||||
خود کردن و جرم دوستان دیدن | رسمیست که در جهان تو آوردی | |||||
نازت برم که نازک اندامی | بارت بکشم که ناز پروردی | |||||
ما را که جراحتست[۴] خون آید | درد تو چنم که فارغ از دردی | |||||
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش | بر خاک درت که خونمن خوردی | |||||
وین عشق تو در من آفریدستند | هرگز نرود ز زعفران زردی | |||||
ای ذره تو در مقابل خورشید | بیچاره چه میکنی بدین خردی؟ | |||||
در حلقهٔ کارزار جان دادن | بهتر که گریختن بنامردی | |||||
سعدی سپر از جفا نیندازد | گل با گیهست[۵] و صاف با دردی |