این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۵۹ —
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود | دل نهادم بجفاهای فراوان دیدن | |||||
عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند | خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن؟ | |||||
تن بزیر قدمت خاک توان کرد[۱] ولیک | گرد بر گوشهٔ نعلین تو نتوان دیدن | |||||
هر شبم زلف سیاه تو نمایند بخواب[۲] | تا چه آید بمن از خواب پریشان دیدن؟ | |||||
با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست | در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن | |||||
گر برین[۳] چاه زنخدان تو ره بردی خضر | بی نیاز آمدی از چشمهٔ حیوان دیدن | |||||
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد | گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن | |||||
آنچه از نرگس مخمور تو در چشم[۴] منست | برنخیزد بگل و لاله و ریحان دیدن | |||||
سعدیا حسرت بیهوده مخور[۵] دانی چیست؟ | چارهٔ کار تو جان دادن و جانان دیدن |
۴۶۷ – ط
آخر نگهی بسوی ما کن | دردی بارادتی[۶] دوا کن | |||||
بسیار خلاف عهد[۷] کردی | آخر بغلط یکی وفا کن | |||||
ما را تو بخاطری همه روز | یکروز تو نیز یاد ما کن | |||||
این قاعدهٔ خلاف بگذار | وین خوی معاندت رها کن | |||||
برخیز و در سرای دربند[۸] | بنشین و قبای بسته وا کن | |||||
آنرا که هلاک میپسندی | روزی دو بخدمت آشنا کن | |||||
چون انس گرفت و مهر پیوست | بازش بفراق مبتلا کن | |||||
سعدی چو حریف ناگزیرست | تن در ده و چشم در قضا کن | |||||
شمشیر که[۹] میزند سپر باش | دشنام که میدهد دعا کن |