سفینه میسازند[۱]، اگر نوح را در عمری بیکی طوفان مبتلا کردند و بسفینه پناه برد عشاق مسکین که همه عمر سروکار ایشان با بحر محبت است و هر نفسی بر سر ایشان هزار طوفان محنت، چه عجب اگر تمسک بسفینه سازند تا خود را بساحلی[۲] اندازند تا ازین میانه بر کرانه و ازین بحر بلبی یا بکناری[۳] رسند.
دل عشق ترا واقعهٔ نوح شمرد | زانروی سفینهٔ فراهم آورد | |||||
یعنی که ازین بحر که عمقش عشقست[۴] | جان جز بسفینهٔ برون نتوان برد |
بلابُد دست آویز این مساکین که یعملون فیالبحر، حرفت و صنعت ایشانست جز بسفینه نباشد تا در وقت تلاطم امواج هموم و تراکم افواج غموم پایمردی کند و ایشان را از نکبات نکباء صبا و دیورِ خوف و رجا، و هبوب شمال و جنوب قبض و بسط، و عواصف عواطف انس و هیبت نجات دهد؛ و از خلاب وحشت و غرقاب حیرت برهاند.
پس هرکس ازین طایفه برای تقبیح قبائح و تفریح فوادح[۵] و دفع بلیت و جلب جمعیت مجموعهٔ میسازند و بحار علوم از منثور و منظوم در وی میپردازند و انواع فوائد و فرائد در آن دفینه میکنند و نامش سفینه مینهند اما در ضمن این سفینه بحرهای مختلفه است که عمان و قلزم در جنب آن غدیر روانست.
نرو که نجات از سفینه[۶] سبب است | در بحر غمش دلم سفینه طلبست | |||||
در بحر سفینه باشد این نیست عجب | در ضمن سفینه بحر باشد عجبست |