این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۵۶ —
توبه کردیم پیش بالایت | سخن سرو بوستان گفتن | |||||
آنچنان وهم در تو حیرانست | که نمیداندت نشان گفتن | |||||
بکمندی درم که ممکن نیست | رستگاری بالامان گفتن | |||||
دفتری در تو وضع میکردم | متردّد شدم در آن گفتن | |||||
که تو شیرینتری از آن شیرین | که بشاید بداستان گفتن | |||||
بلبلان نیک زهره میدارند | با گل از دست باغبان گفتن | |||||
من نمییارم از جفای رقیب | درد با یار مهربان گفتن[۱] | |||||
وآنکه با یار هودجش نظرست | نتواند بساربان گفتن | |||||
سخن سر بمهر دوست بدوست | حیف باشد بترجمان گفتن | |||||
این حکایت که میکند سعدی | بس بخواهند در جهان گفتن |
۴۶۲ – ط
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن | با شهد میرود ز دهانت بدر سخن | |||||
گر من نگویمت که تو شیرین عالمی | تو خویشتن دلیل بیاری بهر سخن | |||||
واجب بود که بر سخنت آفرین کنند | لیکن مجال گفت نباشد[۲] تو در سخن | |||||
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست | بادام چشم و پستهدهان و شکرسخن | |||||
هرگز شنیدهٔ ز بُن سرو بوی مشک؟ | یا گوش کردهٔ ز دهان قمر سخن[۳]؟ | |||||
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش[۴] | من عهد میکنم که نگویم دگر سخن | |||||
چشمان دلبرت بنظر سحر میکنند | من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن | |||||
ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود[۵] | در گوش آن ملول بگوی اینقدر سخن |