این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۲۵ —
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی | برکنم دیده که من دیده ازو بر نکنم | |||||
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعهایست[۱] | دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم | |||||
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی | که نه من در غمش افسانهٔ آن انجمنم | |||||
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت | من نه آنم که توانم که ازو بر شکنم | |||||
گر همین سوز رود با من مسکین در گور | خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم | |||||
گر بخون تشنهٔ اینک من و سر باکی نیست | که بفتراک تو به زانکه بود بر بدنم | |||||
مرد و زن گر بجفا کردن من برخیزند | گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم | |||||
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر | من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم | |||||
تا بگفتار درآمد دهن شیرینت | بیم آنست که شوری بجهان در فکنم | |||||
لب سعدی و دهانت ز کجا تا بکجا | اینقدر بس که رود نام لبت بر دهنم |
۴۱۰– ط
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم | شکر خدا که باز شد دیدهٔ بخت روشنم | |||||
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم | باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم | |||||
دامن خیمه بر فکن دشمن و دوست گو ببین | کاینهمه لطف میکند دوست برغم دشمنم | |||||
عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم | پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم | |||||
گر بزنی بخنجرم کز پی او دگر مرو | نعرهٔ شوق میزنم تا رمقیست در تنم | |||||
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن | سخت سیه دلی بود آنکه ز دوست برکنم | |||||
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد | کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم | |||||
پیشم ازین سلامتی بود و دلی و دانشی | عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم | |||||
شهری اگر بقصد من[۲] جمع شوند و متفق | با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم |