این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۱۵ —
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی | تا بامداد محشر در سر خمار دارم |
۳۹۰– ط
نه دسترسی بیار دارم | نه طاقت انتظار دارم | |||||
هر جور که از تو بر من آید | از گردش روزگار دارم | |||||
در دل غم تو کنم خزینه | گر یکدل و گر هزار دارم | |||||
این خسته دلم چو[۱] موی باریک | از زلف تو یادگار دارم | |||||
من کانده تو کشیده باشم | اندوه زمانه خوار دارم | |||||
در آب دو دیده از تو غرقم | و امید لب و کنار دارم | |||||
دل بردی و تن زدی همین بود | من با تو بسی شمار دارم | |||||
دشنام همی دهی بسعدی؟ | من با دو لب تو کار دارم |
۳۹۱– ط
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم | چکنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم | |||||
ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن | نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم | |||||
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن | نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم | |||||
نه اگر همی نشینم نظری کند برحمت | نه اگر همی گریزم دگری پناه دارم | |||||
بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی | چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم؟ | |||||
تن من فدای جانت سَر بنده و آستانت | چه مرا به از گدائی چو تو پادشاه دارم؟ | |||||
چو ترا بدین شگرفی[۲] قدم صلاح باشد | نه مروتست اگر من نظر تباه دارم | |||||
چه شبست یا رب امشب که ستارهٔ برآمد | که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم | |||||
مکنید دردمندان گله از شب جدائی[۳] | که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم |