این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۰۳ —
هیچ شک نیست که اینواقعه با طاق افتد | گو بدانید که من با غم رویش جفتم | |||||
رنگ رویم غم دل پیش کسان[۱] میگوید | فاش کرد آنکه ز بیگانه همیبنهفتم | |||||
پیش از آنم که بدیوانگی انجامد کار | معرفت پند همیداد و نمیپذرفتم | |||||
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز | گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم | |||||
آتشی بر سرم از داغ جدائی میرفت | وآبی از دیده همیشد[۲] که زمین میسفتم | |||||
عجب آنست که با زحمت چندینی خار | بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم | |||||
پیش ازین خاطر من خانهٔ پرمشغله بود | با تو پرداختمش وز همه عالم رُفتم | |||||
سعدی آن نیست که در خورد تو گوید سخنی | آنچه در وسع خودم در دهن آمد گفتم |
۳۷۱– ب
من از آنروز که دربند توام آزادم | پادشاهم که بدست تو اسیر افتادم | |||||
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند | در من از بس که بدیدار عزیزت شادم | |||||
خرّم آنروز که جان میرود اندر طلبت | تا بیایند عزیزان[۳] بمبارکبادم | |||||
منکه در هیچ مقامی نزدم خیمهٔ انس | پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم | |||||
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ[۴] | یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم | |||||
بوفای تو کزان روز که دلبند منی | دل نبستم بوفای کس و در نگشادم | |||||
تا خیال قد و بالای تو در فکر[۵] منست | گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم | |||||
بسخن راست نیاید که چه شیرین سخنی | وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم | |||||
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک | حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم | |||||
مینماید که جفای فلک از دامن من | دست کوته نکند تا نکند بنیادم | |||||
ظاهر آنست که بسی سابقهٔ حکم ازل | جهد سودی نکند تن بقضا در دادم |