این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۸۶ —
ای که گفتی بهوا دل منه[۱] و مهر مبند | من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش |
۳۴۱– ب
گرم قبول کنی ور برانی از بَر خویش | نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش | |||||
تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی[۲] | چنانکه در دلت آید برأی انور خویش | |||||
نظر بجانب ما گر چه منتست و ثواب | غلام خویش همی پروری و چاکر خویش | |||||
اگر برابر خویشم بحکم نگذاری | خیال روی تو نگذارم از برابر خویش[۳] | |||||
حدیث صبر من از روی تو همان مَثلست | که صبر طفل بشیر از کنار مادر خویش | |||||
رواست گر همه خلق از نظر[۴] بیندازی | که هیچ خلق نبینی بحسن و[۵] منظر خویش | |||||
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم | دگر بشرم درافتادم از محقر خویش | |||||
تو سر بصحبت سعدی درآوری؟ هیهات | زهی خیال که من کردهام مصور خویش[۶] | |||||
چه بر سر آید ازین[۷] شوق غالبم دانی؟ | همانچه[۸] مورچه را بر سر آمد از پر خویش |
۳۴۲– ط، ب
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش | ایکه دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش | |||||
خدمتت را هر که فرمائی کمر بندد بطوع | لیکن آن بهتر که فرمائی بخدمتگار خویش | |||||
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو[۹] | شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش | |||||
درد عشق از هر که میپرسم جوابم میدهد: | از که میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش؟ | |||||
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق[۱۰] | ایکه صحبت با یکی[۱۱] داری نه در مقدار خویش | |||||
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست | یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش |
- ↑ مده.
- ↑ برنجانی. و در بعضی نسخههای متأخر: مرا اگر بنوازی و گر برنجانی.
- ↑ ابیات ساقط:
مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش - ↑ در نظر.
- ↑ بحسن. بشکل و.
- ↑ تجدیدنظر: تو سر بصحبت سعدی در آوری هیهاتازین خیال که من کردهام مصور خویش
- ↑ چه بر سر آورد این.
- ↑ همانکه.
- ↑ توست.
- ↑ سوز.
- ↑ کسی.