این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۸۳ —
نمیشاید گرفتن چشمهٔ چشم | که دریای درون میآورد جوش | |||||
بیا تا هر چه هست از دست محبوب | بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش | |||||
مرا در خاک راه دوست بگذار | برو گو دشمن اندر خون من کوش | |||||
نه یاری سست[۱] پیمانست سعدی | که در سختی کند یاری فراموش |
۳۳۶– ط
رفتی و نمیشوی فراموش | میآئی و میروم من از هوش | |||||
سحرست کمان ابروانت | پیوسته کشیده تا بناگوش | |||||
پایت بگذار تا ببوسم | چون دست نمیرسد بآغوش[۲] | |||||
جور از قبلت مقام عدلست | نیش سخنت مقابل نوش | |||||
بیکار[۳] بود که در بهاران | گویند بعندلیب مخروش | |||||
دوش آن غم دل که مینهفتم | باد سحرش ببرد سرپوش | |||||
آن سیل که دوش تا کمر بود | امشب بگذشت خواهد از دوش | |||||
شهری متحدّثان حسنت | الّا متحیران خاموش | |||||
بنشین که هزار فتنه برخاست | از حلقهٔ عارفان مدهوش | |||||
آتش که تو میکنی مُحالست | کاین دیگ فرونشیند از جوش | |||||
بلبل که بدست شاهد افتاد | یاران چمن کند فراموش | |||||
ای خواجه برو بهرچه داری | یاری بخر و بهیچ مفروش | |||||
گر توبه دهد کسی ز عشقت | از من بنیوش و پند منیوش | |||||
سعدی همه ساله پند[۴] مردم | میگوید و خود نمیکند گوش |