اطفال برند و برگشان نیست | خرما بخورند و زر نباشد | |||||
وانگه تو محصلی فرستی | ترکی که ازو بتر نباشد | |||||
چندان بزنندش ایخداوند | کز خانه رهش بدر نباشد |
ملک شمسالدین تازیکوی چون رقعه برخواند بخندید و در حال بفرمود تا منادی کردند که هر کس که ازان خرما بطرح ستدهاند پیش من آرید.[۱] تمامت بقالان پیش خود خواند و صورت حال از ایشان بپرسید که هر کس که زر داده است اسفهسالاران را باز میخواند و بعد از مالش می فرمود تا در حال زر ایشان باز میدادند[۲] و هر کس که زر نداده بود میفرمود تا خرما از وی باز نستانند. بعد ازان ملک شمسالدین بخدمت شیخ رفت علیهالرحمه و عذر خدمتش بخواست و بعد از استمداد همت گفت ای شیخ حکم کردم که چند پاره خرما که بدکان ببرادر شیخ بردهاند بوی ارزانی دارند و قیمت آن از وی نطلبند و التماس از خدمت شیخ آنست که چون معلوم شد که برادر شیخ درویش است مختصر قراضهٔ آوردم تا شیخ آنرا بدو دهد.[۳] هزار دینار ببوسید و در خدمت شیخ نهاد و چون میدانست که شیخ خود چیزی قبول نمیکند زود برخاست و بیرون رفت و مشهور شد که ملک عادل شمسالدین تازیکوی از بهر خاطر مبارک شیخ سعدی رحمةالله علیه ترک خرما و بهاء آن خرما که ببقالان داده بودند بگفت و هیچ از ایشان باز نستدند.