این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۷۴ —
ناگزیرست تلخ و شیرینش | خار و خرما و زهر و جلاّبش | |||||
سایرست این مثل که مستسقی | نکند رود دجله سیرابش | |||||
شب هجران دوست ظلمانیست | ور برآید هزار مهتابش | |||||
برود جان مستمند[۱] از تن | نرود مُهر مِهر احبابش | |||||
سعدیا گوسفند قربانی | بکه نالد ز دست قصابش؟ |
۳۲۰– ط
یاری بدست کن که بامید راحتش | واجب کند که صبر کنی بر جراحتش | |||||
ما را که ره دهد بسراپردهٔ وصال؟ | ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش[۲] | |||||
باران چون ستارهام از دیدگان بریخت | روئی که صبح خیره شود در صباحتش | |||||
هر گه که گویم ایندل ریشم درست شد | بر وی پراکند نمکی از ملاحتش | |||||
هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی | داند که چشم دوست نبیند قباحتش | |||||
بیچارهٔ که صورت رویت خیال بست | بی دیدنت خیال مبند استراحتش | |||||
با چشم نیمخواب تو خشم آیدم همی | از چشمهای نرگس و چندان وقاحتش | |||||
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب | چون آدمی طمع نکند در سماحتش؟ | |||||
سعدی که داد وصف همه نیکوان بداد | عاجز بماند در تو زبان فصاحتش |
۳۲۱– ط
آنکه هلاک من همیخواهد و من سلامتش | هر چه کند ز شاهدی[۳] کس نکند ملامتش[۴] | |||||
میوه نمیدهد بکس باغ تفرجست و بس | جز بنظر نمیرسد سیب درخت قامتش | |||||
داروی[۵] دل نمیکنم کانکه مریض عشق شد | هیچ دوا نیاورد باز باستقامتش | |||||
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر | گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش |