این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۶۱ —
سعدی اگر زخم خوری غم مخور | فخر بود داغ خداوندگار[۱] |
۲۹۸– ط
شرطست جفا کشیدن از یار | خمرست و خمار و گلبن و خار | |||||
من معتقدم که هر چه گوئی | شیرین بود از لب شکربار | |||||
پیش دگری نمیتوان رفت | از تو بتو آمدم بزنهار | |||||
عیبت نکنم اگر بخندی | بر من چو بگریم از غمت زار | |||||
شک نیست که بوستان بخندد | هر گه[۲] که بگرید ابر آزار | |||||
تو میروی و خبر نداری | و اندر عقبت قلوب و ابصار | |||||
گر پیش تو نوبتی بمیرم | هیچم نبود گزند و تیمار | |||||
جز حسرت آن که زنده گردم | تا پیش بمیرمت دگر بار | |||||
گفتم که بگوشهٔ چو سنگی | بنشینم و روی دل بدیوار | |||||
دانم که میسرم نگردد | تو سنگ درآوری بگفتار | |||||
سعدی نرود بسختی از پیش | با قید کجا رود گرفتار؟ |
۲۹۹– ط، ب
ای صبر پایدار که پیمان شکست یار | کارم ز دست رفت و نیامد بدست یار | |||||
برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم | یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار | |||||
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر[۳] | لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار | |||||
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید[۴] | چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار | |||||
سعدی ببندگیش کمر بستهٔ ولیک | منت منه که طرفی ازین برنبست یار[۵] |