این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۴۷ —
۲۷۴– ب
چه سروست آنکه بالا مینماید | عنان از دست دلها میرباید | |||||
که زاد این صورت منظور محبوب[۱]؟ | ازین صورت ندانم تا چه زاید | |||||
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید | ببینم آب در چشم من آید | |||||
کس اندر عهد ما مانند وی نیست | ولی ترسم بعهد ما نپاید | |||||
فراغت زآنطرف چندانکه خواهی | وزین جانب محبت میفزاید | |||||
حدیث عشق جانان گفتنی نیست | و گر گوئی کسی همدرد باید | |||||
درازای شب از ناخفتگان پرس | که خواب آلوده را کوته نماید | |||||
مرا پای گریز از دست او نیست | اگر میبنددم وَر میگشاید | |||||
رها کن تا بیفتد ناتوانی | که با سرپنجگان زور آزماید | |||||
نشاید خون سعدی بی سبب ریخت | ولیکن چون مراد اوست شاید |
۲۷۵– ب
نگفتم روزه بسیاری نپاید | ریاضت بگذرد سختی سر آید؟ | |||||
پس از دشواری آسانیست ناچار | ولیکن آدمی را صبر باید | |||||
رخ از ما تا بکی پنهان کند عید | هلال آنک بابرو[۲] مینماید | |||||
سرابستان درین موسم چه بندی؟ | درش بگشای تا دل برگشاید | |||||
غلامانرا بگو تا عود سوزند | کنیزک را بگو تا مشک ساید | |||||
که پندارم نگار سروبالا | درین دم تهنیت گویان درآید | |||||
سواران حلقه بربودند و آنشوخ | هنوز از حلقهها دل میرباید | |||||
چو یار اندر حدیث آید بمجلس | مغنی را بگو تا کم سراید | |||||
که شعر اندر چنین مجلس نگنجد | بلی گر گفتهٔ سعدیست شاید |