این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۱۵ —
زاهد چو کرامات بُت عارض او دید | از چله[۱] میان بسته بزنّار برآمد | |||||
بر خاک چو من بیدل و دیوانه[۲] نشاندش | اندر نظر هر که پریوار برآمد | |||||
من مفلس از آنروز شدم کز حرم غیب | دیبای جمال تو ببازار برآمد | |||||
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم | آن کام میسر شد و این کار برآمد | |||||
سعدی چمن آنروز بتاراج خزان داد | کز باغ دلش بوی گل یار برآمد |
۲۱۵– ب
ساعتی[۳] کز درم آن سرو روان بازآمد | راست گوئی بتن مرده روان بازآمد | |||||
بخت پیروز که با ما بخصومت میبود | بامداد از در من[۴] صلح کنان بازآمد | |||||
پیر بودم ز جفای فلک و جور[۵] زمان | باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد | |||||
دوست بازآمد و دشمن بمصیبت بنشست | باد نوروز علی رغم خزان بازآمد | |||||
مژدگانی بده ای نفس[۶] که سختی بگذشت | دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد | |||||
باور از بخت ندارم که بصلح[۷] از در من | آن بت سنگدل سخت کمان بازآمد | |||||
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب | هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد | |||||
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را | که بسودای تو از هر که جهان بازآمد | |||||
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید | کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد |
۲۱۶– ب
روز برآمد بلند ای پسر هوشمند | گرم ببود آفتاب خیمه برویش ببند | |||||
طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال[۸] | ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند | |||||
تا بتماشای باغ میل چرا میکند | هر که بخیلش درست قامت سرو بلند؟ |