پس این ندا در دادند فکان عاقبتها انهما فیالنار خالدین فیها.
جوانمردا این سریست که از بندگان پوشیده است و کس را ازین خبر نه. داود پیغمبر علیهالسلام گفت الٓهی سرّ خویش بر من آشکار کن که عظیم ترسان و حیرانم. تا روز این میگفت و میگریست. ندا آمد که یا داود اگر چندان بگرئی که سنگ خاره را پاره کنی من این سرّ با تو نخواهم گفت. یا داود از من در دنیا دانستن سرّ من مخواه تا در مرگ بر تو پیدا کنم. گفت یارب این سر بدر مرگ چون پیدا کنی. ندا آمد که همهٔ سرّ من با بنده دو حرفست. و آن دو «لا»ست، یا گویم «لاتخافوا»، یا گویم «لابشری»، یا از یمین بانگ برآید که دل خوشدار، یا از یسار آواز برآید که دل بردار. هیچکس را در دم مرگ از بیم این دو «لا» رنگ بر روی نماند. چون جان بسینه برسد روی زرد و دل پر درد گردد و بر راست و چپ نگریستن گیرد، تا آواز از کدام جانب برآید. سعادت و شقاوت در آن نفس واپسین پدیدار آید. بسا بود که بدبخت نیکبخت گردد و نیکبخت بدبخت گردد. یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده امالکتاب، روزنامه نزدیک منست من و من پاک کنم نه کس آگاه کنم و نه با کس مشورت کنم.