این برگ همسنجی شدهاست.
— ۹۹ —
چه باشد ار بوفا دست گیردم یکبار | گرم ز دست بیکبار بر نمیگیرد | |||||
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز | طمع از وعدهٔ[۱] دیدار بر نمیگیرد |
۱۸۵– ط
کسی بعیب من از خویشتن نپردازد | که هر که مینگرم با تو عشق میبازد | |||||
فرشتهٔ تو بدین روشنی نه آدمئی | نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد | |||||
نه آدمی که اگر آهنین بود شخصی | در آفتاب جمالت چو موم بگدازد | |||||
چنین پسر که توئی راحت روان پدر | سزد که مادر گیتی بروی او[۲] نازد | |||||
کمان چفتهٔ ابرو کشیده تا بن گوش | چو لشکری که بدنبال صید میتازد | |||||
کدام گل که بروی تو ماند اندر باغ؟ | کدام سرو که با قامتت سر افرازد؟ | |||||
درخت میوهٔ مقصود از آن بلندترست | که دست قدرت کوتاه ما برو[۳] یازد | |||||
مسلمش نبود عشق یار آتش روی | مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد | |||||
مده بدست فراقم پس از وصال چو چنگ | که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد | |||||
خلاف عهد[۴] تو هرگز نیاید از سعدی | دلی که از تو بپرداخت با که پردازد؟ |
۱۸۶– ب
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد | دریای آتشینم در دیده موج خون زد | |||||
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل | بازم بیک شبیخون بر ملک اندرون زد | |||||
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت | گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد | |||||
دیوانگان خود را میبست در سلاسل | هر جا که[۵] عاقلی بود اینجا دم از جنون زد | |||||
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد | دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد؟ | |||||
غلغل فکند روحم در گلشن ملایک | هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد[۶] |