این برگ همسنجی شدهاست.
— ۷۳ —
۱۳۵– ط
آنرا که میسر نشود صبر و قناعت | باید که ببندد کمر خدمت و طاعت | |||||
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار؟ | گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت | |||||
گر خود همه بیداد کند هیچ مگوئید | تعذیب دلارام به از ذُلّ شفاعت | |||||
از هر چه تو گوئی بقناعت بشکیبم | امکان شکیب از تو مُحالست و قناعت | |||||
گر نسخهٔ روی تو ببازار بر آرند | نقاش ببندد دَرِ دکان صناعت | |||||
جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند | خود شرم نمیآیدش از ننگ بضاعت[۱] | |||||
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار | چون رفت نیاید بکمند آن دم و ساعت | |||||
انصاف نباشد که من خستهٔ رنجور | پروانهٔ او باشم و او شمع جماعت | |||||
لیکن چه توانکرد که قوت نتوانکرد | با گردش ایّام ببازوی شجاعت | |||||
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت | با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت |
۱۳۶– ط
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت | گوی از همه خوبان بربودی بلطافت | |||||
ای صورت دیبای خطائی بنکوئی | وی قطرهٔ باران بهاری بنظافت | |||||
هر ملک وجودی که بشوخی بگرفتی | سلطان خیالت بنشاندی بخلافت[۲] | |||||
ایسرو خرامان گذری از دَر رحمت | وی ماه درفشان نظری از سر رافت | |||||
گویند برو تا برود صحبتت از دل | ترسم هوسم بیش کند بُعد مسافت[۳] | |||||
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی | در دولت خاقان نتوان کرد خلافت[۴] | |||||
با قدّ تو زیبا نبود سرو بنسبت | با روی تو نیکو نبود مَه باضافت | |||||
آنرا که دلارام دهد وعدهٔ کشتن | باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت[۵] |