این برگ همسنجی شدهاست.
— ۷۱ —
نام سعدی همه جا رفت بشاهدبازی | وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست | |||||
کافر و کفر و، مسلمان و نماز و، من و عشق | هر کسی را که تو بینی بسر خود دینیست |
۱۳۰– ط
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت | ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت | |||||
در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد | با پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت | |||||
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل | شحنهٔ عشقت سرای عقل[۱] در طبطاب داشت | |||||
نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود | تا سحر تسبیحگویان روی در محراب داشت | |||||
دیدهام میجست و گفتندم نبینی روی دوست | خود درفشان بود چشمم کاندرو[۲] سیماب داشت | |||||
زآسمان آغاز کارم سخت شیرین مینمود | کی گمان بردم که شهد آلوده زهر ناب داشت[۳] | |||||
سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق | اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت |
۱۳۱– ط
دوشم آن سنگدل پریشان داشت | یار دل برده[۴] دست بر جان داشت | |||||
دیده دُر میفشاند در دامن | گوئیا آستین مرجان داشت | |||||
اندرونم ز شوق میسوزد[۵] | ور ننالیدمی چه درمان داشت؟ | |||||
مینپنداشتم که روز شود | تا بدیدم سحر که پایان داشت | |||||
در باغ بهشت بگشودند | باد گوئی کلید رضوان داشت | |||||
غنچه دیدم که از نسیم صبا | همچو من دست در گریبان داشت | |||||
که نه تنها منم ربودهٔ عشق | هر گلی بلبلی غزلخوان داشت | |||||
رازم از پرده برملا افتاد | چند شاید بصبر پنهان داشت | |||||
سعدیا ترک جان بباید گفت | که بیکدل دو دوست نتوان داشت |
۱۳۲– ق
چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت | ز ابر دیده کنارم باشک تر میگشت |