این برگ همسنجی شدهاست.
— ۵۸ —
چنان بدام تو الفت گرفت مرغ دلم | که یاد مینکند عهد آشیان ایدوست | |||||
گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت؟ | براستان که بمیرم بر آستان ایدوست | |||||
دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست | بگو بیار که گویم بگیر هان ایدوست | |||||
تنم بپوسد و خاکم بباد ریزه[۱] شود | هنوز مهر تو باشد در استخوان ایدوست | |||||
جفا مکن که بزرگان بخردهٔ ز رهی | چنین سبک ننشینند و سرگران ایدوست[۲] | |||||
بلطف اگر بخوری خون من روا باشد | بقهرم از نظر خویشتن مران ایدوست | |||||
مناسب لب لعلت حدیث بایستی | جواب تلخ بدیعست[۳] از آن دهان ایدوست | |||||
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش | اگر مراد تو قتلست وارهان ایدوست | |||||
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد؟ | بدوستی که غلط میبرد گمان ایدوست | |||||
که گر بجان رسد از دست دشمنانم کار | ز دوستی نکنم توبه همچنان ایدوست |
۱۰۵ – ب
آب حیات منست خاک سر کوی دوست | گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست | |||||
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار | فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست | |||||
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار | مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست | |||||
دوست بهندوی خود گر بپذیرد مرا | گوش من و تا بحشر حلقه هندوی دوست[۴] | |||||
گر متفرق شود خاک من اندر جهان | باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست | |||||
گر شب هجران[۵] مرا تاختن آرد اجل | روز قیامت زنم خیمه بپهلوی دوست | |||||
هر غزلم نامهایست صورت حالی در او[۶] | نامه نوشتن چسود چون نرسد[۷] سوی دوست | |||||
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر | سحر نخواهد خرید غمزهٔ جادوی دوست |