این برگ همسنجی شدهاست.
باب هشتم
— ۲۱۸ —
کس از مرد در شهر و از زن نماند | در آن بتکده جای درزن[۱] نماند | |||||
من از غصه رنجور و از خواب مست | که ناگاه تمثال برداشت دست | |||||
بیک بار از ایشان برآمد خروش | تو گفتی که دریا برآمد بجوش | |||||
چو بتخانه خالی شد از انجمن | برهمن نگه کرد خندان بمن | |||||
که دانم ترا بیش مشکل نماند | حقیقت عیان گشت و باطل نماند | |||||
چو دیدم که جهل اندرو محکمست | خیال محال اندرو مدغمست | |||||
نیارستم از حق دگر هیچ گفت | که حق ز اهل باطل بباید نهفت | |||||
چو بینی زبر دست را زور دست | نه مردی بود پنجهٔ خود شکست | |||||
زمانی بسالوس گریان شدم | که من زانچه گفتم پشیمان شدم | |||||
بگریه دل کافران کرد میل | غجب نیست سنگ ار بگردد بسیل | |||||
دویدند خدمت کنان سوی من | بعزت گرفتند بازوی من | |||||
شدم عذر گویان بر شخص عاج | بکرسی زر کوفت بر تخت ساج | |||||
بُتک را یکی بوسه دادم بدست | که لعنت برو باد و بر بت پرست | |||||
بتقلید کافر شدم روز چند | برهمن شدم در مقالات زند | |||||
چو دیدم که در دیر گشتم امین | نگنجیدم از خرمی در زمین | |||||
در دیر محکم ببستم شبی | دویدم چپ و راست چون عقربی | |||||
نگه کردم از زیر تخت و زبر | یکی پرده دیدم مکلل بزر | |||||
پس پرده مطرانی آذر پرست | مجاور سر ریسمانی بدست | |||||
بفورم در آن حال معلوم شد | چو داود کآهن بر او موم شد | |||||
که ناچار چون در کشد ریسمان | بر آرد صنم دست فریاد خوان |
- ↑ ارزن.