وگر یک بذله گوید پادشاهی[۱] | از اقلیمی باقلیمی رسانند |
پس واجب آمد معلم پادشهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان انبتهمالله نباتا حسنا اجتهاد از آن بیش[۲] کردن که در حقّ عوام
هر که در خردیش ادب نکنند | در بزرگی فلاح ازو برخاست | |||||
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ | نشود خشک بآتش راست |
ملک را حسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق رای[۳] آمد خلعت و نعمت بخشید و پایه منصب بلند گردانید[۴]
حکایت
معلم کُتابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بد خوی مردم آزار گدا طبع نا پرهیزگار که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را[۵] طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری[۶] شکنجه کردی القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را بمصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم[۷] که سخن جز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند باعتماد حِلم او ترک علم دادند اغلب اوقات ببازیچه