این برگ همسنجی شدهاست.
در فضیلت قناعت
— ۱۰۵ —
منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست | هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه[۱] ساخت | |||||
و آنرا که بر مراد جهان نیست دست رس | در زاد و بوم خویش غریبست و ناشناخت |
دوم عالمی که بمنطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود بخدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند
وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست[۲] | که هر کجا برود[۳] قدر و قیمتش دانند | |||||
بزرگ زاده نادان بشهر وا ماند | که در دیار غریبش بهیچ نستانند |
سیم خوبروئی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند که بزرگان گفتهاند اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند
شاهد آنجا که رود حرمت و عزّت بیند | ور برانند بقهرش پدر و مادر و خویش | |||||
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم | گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش | |||||
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد | هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش |
چون در پسر موافقی و دلبری بود | اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود | |||||
او گوهرست گو صدفش در جهان مباش | دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود |