این برگ همسنجی شدهاست.
باب دوّم
— ۸۰ —
حکایت
فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند بحکم آنکه نمیبینم مر ایشانرا فعلی[۱] موافق گفتار
ترک دنیا بمردم آموزند | خویشتن سیم و غله اندوزند | |||||
عالمی را که گفت باشد و بس | هر چه گوید نگیرد اندر کس | |||||
عالم آنکس بود که بد نکند | نه بگوید بخلق و خود نکند |
اتَأمُرونَ الناسَ بِالبرّ و تَنسون انفسکم
عالم که کامرانی و تن پروری کند | او خویشتن گمست کرا رهبری کند |
پدر گفت ای پسر بمجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را بضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود و میگفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید زنی فارجه[۲] بشنید و گفت تو که چراغ نه بینی بچراغ چه بینی همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّازست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری
گفت عالم بگوش جان بشنو | ور نماند بگفتنش کردار | |||||
باطلست آنچه مدّعی گوید | خفته را خفته کی کند بیدار | |||||
مرد باید که گیرد اندر گوش | ور نوشته است پند بر دیوار |
صاحبدلی بمدرسه آمد ز خانقاه | بشکست عهد صحبت اهل طریق را |