حکایت
ملک زوزن را خواجهای بود کریمالنفس نیک محضر که همگنانرا در مواجهه خدمت کردی[۱] و در غیبت نکوئی گفتی اتفاقاً ازو حرکتی در نظر سلطان[۲] ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک بسوابق نعمت او معترف بودند و بشکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی
صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که ترا | ||||||
در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن | ||||||
سخن آخر بدهان میگذرد موذی را | ||||||
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن |
آنچه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی بدر آمد و ببقیتی در زندان بماند آوردهاند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک[۳] آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسنالله خلاصه بجانب ما التفاتی[۴] کند در رعایت خاطرش هر چه تمامتر سعی کرده شود و اعیان این مملکت بدیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنانکه مصلحت دید[۵] بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک بهم برآمد و کشف این خبر