هرکه با پولاد بازو پنجه کرد | ساعد مسکین خود را رنجه کرد | |||||
باش تا دستش ببندد روزگار | پس بکام دوستان[۱] مغزش بر آر |
حکایت
یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوائی نیست مگر زهره آدمی بچندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن دهقان پسری یافتند بر آن صورت[۲] که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانیدند[۳] و قاضی[۴] فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت[۵] پادشه را روا باشد جلّاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان برآورد[۶] و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدنست گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر بعلت حُطام دنیا مرا بخون[۷] در سپردند و قاضی بکشتن[۸] فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند بجز خدای عزّوجل پناهی نمیبینم
پیش که برآورم زدستت فریاد | هم پیش تو از دست تو گر[۹] خواهم داد |
سلطان را دل ازین سخن بهم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولیترست از خون بیگناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در