این برگ همسنجی شدهاست.
باب اوّل
— ۳۰ —
اگر صد سال گبر آتش فروزد | اگر یک دم درو افتد بسوزد[۱] |
افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حکما گفتهاند از تلوّن طبع پادشاهان بر حذر باید بودن که وقتی بسلامی برنجند و دیگر وقت بدشنامی خلعت دهند و آوردهاند[۲] که ظرافت بسیار کردن هنر[۳] ندیمانست و عیب حکیمان
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار | بازی و ظرافت بندیمان بگذار |
حکایت
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد بنزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمیآرم و بارها[۴] در دلم آمد که باقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر ان صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست | ||||||
بس جان بلب آمد که برو کس نگریست |
باز از شماتت اعدا براندیشم که بطعنه در قفای من بخندند و سعی[۵] مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویند
مبین آن بی حمیت را که هرگز | نخواهد دید روی نیکبختی | |||||
که آسانی گزیند خویشتن را | زن و فرزند بگذارد بسختی |
و در علم محاسبت چنانکه معلومست چیزی دانم و گر بجاهِ شما