این برگ همسنجی شدهاست.
در سیرت پادشاهان
— ۲۷ —
درویشی بسرما برون خفته بود و گفت[۱]
ای آنکه باقبال تو در عالم نیست | گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست |
ملک را خوش آمد صرّهای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم ملک را بر حال ضعیف او رقّت زیادت شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد درویش مر آن نقد و جنس را باندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد
قرار بر[۲] کف آزادگان نگیرد مال | نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال |
در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند بهم برآمد و روی ازو درهم کشید و زینجا گفتهاند اصحاب فِطنت و خُبرت که از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر باید بودن که غالب همت ایشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند[۳]
حرامش بود نعمت پادشاه | که هنگام فرصت ندارد نگاه | |||||
مجال سخن تا نبینی ز پیش | بیهوده گفتن مبر قدر خویش |
گفت این گدای شوخ مبذّر را که چندان نعمت بچندین مدّت برانداخت[۴] برانید که خزانه بیتالمال لقمه[۵] مساکین است نه طعمه اِخوانالشیاطین
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد | ||||||
زود بینی کش بشب روغن نباشد در چراغ |
یکی از وزرای ناصح گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین